عیدی
پسرک پول های عیدیش را از قوطی شیرخشک زنگ زده بیرون کشید و شمرد.
چشم هایش مثل ماهی توی تنگ برق زد.
مادر سبزه ی میان سفره را آب داد وگفت:
_نشمار! کم میشه.
_ ی... یعنی هرچی رو بشمارم کم میشه؟!
فردا که باز برای بوی نویی و قرچ قرچ اسکناس ها دلش ضعف رفت، شمردشان، کم شده بود. مادر راست گفته بود.
آب دهانش را قورت داد و شمرد.
_خدا... بابانفس تنگی داره.
یک انگشتش را بالا داد.
_خدا... صورت آبجی ملیحه پیس شده.
انگشتش دومی صاف شد.
_خدا از ترک دیوار اتاق، باد هُو می کشه.
انگشت وسطی کمر صاف کرد.
نگاهش چرخید روی بسته قرص هایی که باید ماه پیش برای بابا می خریدند. زیر لب گفت:
_ یعنی کی خریده!؟
از اتاق صدای شیون مادر بلند شد. ماهی خودش را زد به دیواره تُنگ آب. دل پسرک هری ریخت.
پسرک انگشت هایش را مشت کرد.
زهره باغستانی میبدی