زنجیر نادانی


زنجیر نادانی
نویسنده : لیلا طاهری نژاد
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

#داستان
#زنجیر_نادانی

#مهتاب از صبح زود مشغول کارهای خانه بود. بشقاب‌ها را با دقت می‌شست، زمین‌ها را جارو می‌کرد و لباس‌ها را تا می‌زد. هر روز همین روال تکراری را طی می‌کرد؛ از لحظه‌ای که چشمانش را باز می‌کرد تا آخر شب که بالاخره فرصتی برای نشستن می‌یافت. اما همیشه سایه سنگین یک فکر روی قلبش سنگینی می‌کرد: هیچ‌کدام از این کارها در چشم شوهرش، نادر، ارزشی نداشت.
ساعت نزدیک ظهر بود که نادر وارد خانه شد. نگاهی به دور و بر انداخت و بدون هیچ کلمه‌ای به آشپزخانه رفت. مهتاب از همان لحظه‌ای که صدای قدم‌هایش را شنید، دلش فرو ریخت. می‌دانست که باز هم حرفی، انتقادی، یا سرزنشی در راه است.
نادر با صدای بلندی گفت: "مهتاب! باز هم غذا آماده نیست؟ این‌قدر توی این خونه می‌چرخید، چرا هیچ‌چیز سر جاش نیست؟"
مهتاب، خسته و کلافه، با آرامشی ظاهری پاسخ داد: "همین الان دارم غذا رو آماده می‌کنم. تازه از تمیز کردن خونه فارغ شدم."
نادر نگاهی تحقیرآمیز به او انداخت و گفت: "تمیز کردن؟ این هم شد کار؟ از صبح تا شب توی خونه‌ای و به نظر می‌رسه هیچ کاری نکردی. من بیرون دارم زحمت می‌کشم و تو فقط توی این چهار دیواری وقت تلف می‌کنی."
این جملات بارها و بارها در گوش مهتاب تکرار شده بود. او هر روز سعی می‌کرد با تمام توانش به کارهای خانه برسد، اما هرگز چیزی از نادر نشنیده بود جز انتقاد.
آن شب، بعد از جمع کردن میز و شستن آخرین ظرف‌ها، مهتاب خسته کنار پنجره نشست. بیرون تاریک بود و تنها صدای جیرجیرک‌ها از دور به گوش می‌رسید. به این فکر کرد که چطور هر روز تلاش می‌کند، ولی نادر فقط بهانه می‌گیرد و او را ملامت می‌کند.
با خود زمزمه کرد: "چرا اینقدر من رو سرزنش می‌کنه؟ چرا هیچ‌وقت نمی‌فهمه که این کارها هم تلاش می‌خواد؟"
آن شب وقتی نادر دوباره شروع به گلایه کرد، مهتاب آرام زیر لب گفت: "باشه، حق با تو." اما این بار چیزی در دلش تغییر کرده بود. دیگر به خود گفت که نباید خودش را با کوته‌فکری‌های نادر درگیر کند. او کاری که درست بود را انجام می‌داد؛ کارهایی که شاید در چشم نادر کوچک به نظر می‌رسید، اما برای او پر از معنا بود.
مهتاب فهمید که اگر قرار باشد هر روز درگیر سرزنش‌های نادر شود، سلامت روانش از بین می‌رود. او با خودش پیمان بست که از این پس، به جای فرو رفتن در اندوه، برای خودش ارزش قائل شود. او نمی‌توانست طرز فکر نادر را تغییر دهد، اما می‌توانست خودش را از این زنجیرهای نادانی آزاد کند.
همان‌طور که کنار پنجره نشست و به آسمان شب نگاه کرد، لبخندی کوچک بر لبانش نشست. او می‌دانست که آزاد است، حتی اگر نادر این را هرگز نفهمد.
#لیلا_طاهری‌نژاد

نظرات

ارسال
تازه ها
سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

لیلا طاهری نژاد

کادوی تولد

فرزانه فراهانی

اربا اربا

مونا سادات خضرائی

معجزه

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی