کادوی تولد
نویسنده : لیلا طاهری نژاد
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
#داستان
#کادوی تولد
ناهید با چشمانی خسته و لبخندی نیمهجان وارد خانه شد. روز طولانیای را پشت سر گذاشته بود و تنها آرزویش این بود که در آرامش کنار شوهرش، کامران، بنشیند و کمی استراحت کند. وقتی وارد اتاق نشیمن شد، نگاهی به اطراف انداخت و جعبهای کوچک و زیبا را روی میز دید. جعبهای که با کاغذ زرینی بسته شده بود و کنجکاویاش را برانگیخت.
ناهید با خود فکر کرد: "شاید این هدیه برای تولد من است." لبخندی بر لبانش نشست، اما تردید و نگرانیای ناگهانی در دلش رخنه کرد. کامران بهتازگی سرد و دور از او به نظر میرسید، و این تغییر رفتارها، ناهید را در مورد وفاداری او دچار شک کرده بود. با این حال، او چیزی نگفت. به خود اطمینان داد که کامران حتماً برایش سورپرایزی تدارک دیده است و شاید بههمین دلیل اینقدر مرموزانه رفتار میکند.
روزها گذشت و تولد ناهید نزدیکتر شد. هر بار که به جعبهای که دیگر روی میز نبود، فکر میکرد، احساس دلهرهای در قلبش سنگینی میکرد. او با اینکه شک و تردیدهایش را پنهان میکرد، اما همچنان منتظر بود. اما کامران هر بار به بهانهای از صحبت درباره تولد ناهید طفره میرفت. ناهید سعی کرد این نشانهها را نادیده بگیرد، اما نگرانیاش روز به روز بیشتر میشد.
در نهایت، روز تولد ناهید فرا رسید. او در دل امیدوار بود که کامران او را با آن جعبهی زیبا و هدیهای که در آن نهفته بود، غافلگیر کند. اما وقتی کامران به خانه آمد، دستهایش خالی بود و لبخندی که میزد، چیزی جز سردی نداشت. ناهید به آرامی پرسید: "کامران، امروز تولدمه... یادت هست؟"
کامران نگاهی به ناهید انداخت، چهرهای که روزی برایش عزیزترین بود، اما حالا تنها یادآور تعهداتی بود که احساس میکرد دیگر قادر به انجامشان نیست. او با لبخندی مصنوعی گفت: "بله، ناهید. البته که یادمه، ولی... الان خیلی خستهام. میشه بعداً جشن بگیریم؟"
ناهید با چشمانی پر از اندوه به او نگریست. او میدانست که چیزی اشتباه است، اما نمیخواست باور کند. او چیزی نگفت و تنها به اتاق خواب رفت. در دلش به آن جعبهی گمشده فکر میکرد و حس میکرد که شاید دیگر هیچگاه آن را نبیند.
در همان شب، کامران با عجله از خانه خارج شد. او جعبه را از مخفیگاهش برداشت و به سمت خانهی الناز رفت. الناز با لبخندی پر از شوق به استقبال او آمد. وقتی کامران جعبه را به او داد، الناز چشمانش از شادی برق زدند. جعبه را باز کرد و با دیدن زنجیر طلایی که در آن بود، صدای خندههای شادمانهاش فضای اتاق را پر کرد. او زنجیر را بر گردن خود بست و با لبهای پر از بوسه از کامران تشکر کرد.
اما چیزی که الناز نمیدانست این بود که این زنجیر طلایی، هدیهای بود که کامران با عشق برای همسرش، ناهید، خریده بود. او بیخبر از درد و دلهرهای که در دل ناهید وجود داشت، با شادی کودکانهای به زنجیر نگاه میکرد و آن را نشانهای از عشق بیپایان کامران به خود میپنداشت.
روزها گذشت و ناهید هر روز بیشتر احساس تنهایی و سردرگمی میکرد. او میدانست که چیزی بین او و کامران تغییر کرده، اما نمیخواست حقیقت تلخی را که در دلش حس میکرد، بپذیرد. اما شبی وقتی در خانه تنها بود، تصمیم گرفت اتاقهای خالی را جستجو کند. با خود فکر میکرد: "شاید هنوز آن جعبه را پیدا کنم."
ناهید تمام خانه را جستجو کرد، اما آن جعبه را پیدا نکرد. با دلی پر از درد به تخت خوابش بازگشت، احساس میکرد که چیزی در زندگیاش گم شده، چیزی که شاید هرگز نتواند آن را بازپس بگیرد. از آن شب به بعد، رابطه ناهید و کامران هر روز سردتر شد و فاصلهای که بین آنها بود، دیگر قابل پر کردن نبود.
و در آن سوی شهر، الناز هر روز با زنجیری که با خود داشت، به خیالش که نشانهای از عشق واقعی است، زندگی میکرد. اما حقیقت این بود که این زنجیر، بیش از هر چیز دیگری، نشانهای از خیانت بود؛ خیانتی که قلب زنی را شکسته و رابطهای را که زمانی مقدس بود، نابود کرده بود.
#لیلا_طاهرینژاد
ارسال