حسرت


حسرت
نویسنده : محمد قریشی
امتیاز اعضاء : 10
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

- راستی اونور چیکار می‌کنی؟
+ اوایل که اومده بودم بیکار بودم؛ ولی کم کم شروع کردم دستبندبافی یاد گرفتم. خوبه، مخارجمُ در میاره. تو چی؟هنوز تو کارگاهِت مشغولی؟
- نه بابا، کارگاه که جمع شد. از یه طرف هم اجاره خونه‌م چند ماهه عقب افتاده، صاحاب‌خونه‌هه سیریش شده باید جمع کنی بری. کاش منم می‌تونستم بیام اونور.
+چی بگم والا. خب فک کنم وقت ملاقات تمومه من باید برگردم تو سلولم
...

 

نظرات

ارسال
تازه ها
زهره باغستانی

عیدی

زهره باغستانی

شماره۸۳۹

زهره باغستانی

سرخ

سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی