جانِ شیرین
نویسنده : سید حسین یادگارنژاد
امتیاز اعضاء : 7
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
دردش که زیاد شد، نگاهی به بالا کرد و گفت: خدایا بسه دیگه، راحتم کن...
آمپول مرفین را که آماده کردم، پنبه استریل پیدا نشد. گفتم: همینطوری بزنم؟
_نه... نه، میخوای بکشیم...
ارسال