مرد جوان دکمه ی آخر پیراهن چهارخانه را می بندد. پلک چپش مدام می پرد.چشم های درشتش دو دو می زند. ساقه زبر دسته ی رزهای سفید وسرخ را محکم می فشارد. دستش کمی خراشیده می شود. به ساعت بند چرمی روی مچ درشتش نگاهی می اندازد . ساعت از یک بامداد گذشته است. به ردیف ویلا های تو سری خورده کوچه نگاه می کند. تک وتوک چراغ ها روشن هستند. در گرمای مرداد ماه لرزش می گیرد.سرسری ابتدا تا انتهای کوچه بن بست را نگاهی می اندازد. سمت سطل مکانیزه رنگ ورو رفته ای پا تند می کند. عرق سردی از گردن تا ستون فقراتش راه می گیرد. کمر کلفت شلوار لی سد جوی باریک عرق می شود. به دو چشم مشکی که توی سطل می درخشد،زل می زند.
...
چشمهای مشکی اش می درخشد. چمدان قهوه ای سنگین را از توی حمام کشان کشان تا آسانسور وبعد به کوچه می برد.
...
دو چشم مشکی می درخشد. فریاد خفه اش در میوی جیغ مانند گربه ای گم می شود. با پشت دست عرق پیشانی را پاک می کند.از بوی گند زباله عق خشک می زند.زانوهایش می لرزد. ابتدا تا انتهای کوچه را نگاه می کند.دسته رزها را درون زباله پرت می کند وآرام لب می زند.
_رز دوست داشتی... نه؟
بعد بلند می خندد و طمع شور دهانش را پر می کند.
_چه کنم که زن خائن لیاقت قبر هم نداره