سالن با وسایل کهنه ورنگ ورو رفته و صندلی لهستانی کنار شومینه که هنوز هم گهواره وار تکان می خورد، پوشیده شده بود. مرد که به سختی قامتش را پشت صندلی نهارخوری صاف نگه داشته با چشمان میشی به صندلی روبه رو زل زده بود. سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود.
(بانو سوپ یا سالاد؟)
دستش را به سمت سوفله خوری نقره دراز کرد وکمی سوپ توی بشقاب کشید.
(خدمت زیباترین بانو)
چشمان ریزش چند لحظه به بشقاب سوپ که بخار از رویش بلند میشد ثابت ماند.
(ببخشید یادم نبود رژیم داری وفقط سالاد می خوری.)
دوباره بادست های که پوستشان پر از لک های سفید وچروک بود. از ظرف توی بشقاب سفید دور طلا سالاد کشید.
(بفرمایید.)
ابروهای پاچه بزیش در هم رفت وعصای چوبی که کله عقاب رویش حکاکی شده بود را به زمین زد.
(چرا اینقدر با من لج می کنی، خسته نشدی؟)
مرد جوانی از در وارد شد.
(آقا چیزی لازم دارید.؟)
(نمی خوره؟)
(عیب نداره من بعدا غذای بانو را گرم می کنم. شما میل کنید.)
(دوباره مریض میشه .)
مرد جوان دستمال ابریشم آبی رنگ وقوطی قرص را به دستش می دهد.او چشم هایش را پا ک می کند وفین کوتاهی می کشد. بعد قرص را با لیوانی از آب میوه قورت می دهد.
(من نگرانشم. میفهمی؟)
مرد درست روی صندلی روبه روی می نشیند.
(میفهمم. اما بانو سال هاست که مرده.)