مرداب عمیق


مرداب عمیق
نویسنده : نرگس جودکی
امتیاز اعضاء : 40
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

باصدای زنگ از جا می‌پرم. مجتبی دست از پا درازتر با ۴ تخم‌مرغ و یک لیتر روغن، سر تکان می دهد.
- چرا مثل پیرزنا نفس می‌زنی؟  
- تو هم روزی چند بار ۱۳تا پله زیرزمین بالا بیایی تنگ نفس می‌شی خو.
به تخم‌مرغ‌ها و وعده شام و نهار فکر می‌کنم که یادم می‌آید، بچه‌ها صبحانه هم نخورده‌اند. حواس پرت روی موزائیک لق، پا می‌گذارم. آب جمع شده، پاچه‌های شلوارم را خیس می‌کند. بچه‌ها با دیدن خرید پدر رو ترش می‌کنند. بربری و چای را توی سفره می‌گذارم. مجتبی خمیرهای لای نان را ورز می‌دهد.
- امروز آب پاکی رو ریختن روی دستم... دیگه نیرو نمی‌خوان. 
- حقوق چی می‌شه؟ 
- اگه امضا کنیم همه‌ش رو گرفتیم، سه ماهشو نقد می‌دن. 
- خدا ازشون نگذره.
- باید یه کاری کنیم با پول عملگی نمی‌شه. اگه اون چندتا سکه رو... 
- که چه کنی؟!
- حس ششمم می‌گه اگه حبوبات فله بخریم، پاک و بسته‌بندی کنیم، خوبه. 
به بچه‌ها و کرایه خانه عقب افتاده فکر می‌کنم.
...
دو هفته از کرونا گرفتن و فروش سکه‌ها می‌گذرد. چشم مشکی مجتبی گود افتاده. آماده شده برای گرفتن سفارش حبوبات و دستگاه برچسب‌زن
برویم.گوشی زنگ می خورد.صدایش بالا می‌رود. چنگ به موی سفیدش می زند.
- مرد حسابی حرف زدیم. به ولله مریض بودم.
گوشی را پرت می‌کند. صورت گردش، سرخ، سینه‌اش به خس‌خس می‌افتد. توی سرش می‌کوبد و گریه می‌کند.
علی با دست‌های یخ زده از مدرسه می‌رسد. نازنین گوشه چادرم را دندان گرفته و می‌جود. گوشی را برمی‌دارم. توی صفحه، چشم‌های روشنم ریز شده، چال روی گونه و چند تار قهوه ای روی پیشانیم افتاده.
- چی شده؟ 
- خدانشناس دبه کرده. 
- چرا؟
- می‌گه پولتون کمه. چند برابر شده. سکه‌ها رو دونه ای ۸ فروختیم، امروز شده ۱۵ میلیون. 
حس می کنم در مردابی عمیق گرفتار و هرچه تقلا می کنیم بیشتر فرو می رویم.

نظرات

ارسال
تازه ها
زهره باغستانی

عیدی

زهره باغستانی

شماره۸۳۹

زهره باغستانی

سرخ

سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی