صدای جیغ میان صدای دریل مانند دارکوب و شرشر آب رودخانه گم می شود.ابرهای متراکم پاییزی می غرند. باران تندی شروع به باریدن می کند. دختر که از دوستانش قبل از رفتن به کلبه برای چیدن ازگیل وحشی جدا شده به خود می لرزد. چند دقیقه سکوت همه جا را فرا می گیرد. مرد بلند قامت که نقاب زده بالای سر دختر که در تنه ی درخت کهنسال جنگل پناه گرفته، می ایستد. دختر در خود مچاله می شود. صدای برخورد، دندان هایش سکوت را می شکند. مایع گرمی پاچه شلوار جین را تَر می کند.مرد که دست بزرگش را سایه بان صورت کرده تا از شلاق باران در امان باشد، بلند می خندد. صدای خش دار توی حفره گوش دختر می پیچد .انگار صدا برای دختر آشنا است که جرات کرده و سر بلند می کند. با حرکت گردن موهای فر از صورت استخوانی و سفید کنار می رود. چشم های سیاه و بادامی دختر گرد می شود و بین چشمان آشنا و تبر خونی روی دوش مرد دو دو می زند.
...
نفس در سینه بهار که گوشه مبل کز کرده و ناخن می جود، حبس می شود. ناگهان صحنه ثابت می ماند. بهار آب تلخ دهان را قورت و با دستان لرزان چند بار کانال را بالا وپایین می کند. بی فایده است. به سمت پنجره می دود. پایش به پایه چوبی مبل گیر می کند. نقش زمین می شود. ناخن شصتش قرمز ومتورم می شود.
آخ بلندی می کشد، لی لی کنان سمت پنجره می رود. رو به بالا نگاه می کند.
<اه... اه، مامان باز لباس پهن کردنت گرفت. >
صدای نازکی بلند می شود.
<باز چیه؟ >
<یه دست به اون آنتن کوفتی بزن>
<وا... خاک عالم فک کردم خون شده>
بهار لج می کند و پا می کوبد.
<جای حساس فیلم بود، خو>