هفتمین شب پاییزی از نیمه گذشته، شقیقه هایم ضرب گرفته ودرد امانم را بریده است. آباژور را روشن می کنم. نور قرمز سر دردم را تشدید می کند.موهای فر مشکی را با کلیپس بالای سر جمع می کنم. روسری حریر آویزان شده لبه تخت رادور پیشانی کوتاهم گره می زنم.بلند می شوم ولامپ را روشن می کنم. به آینه کنار تخت زل می زنم. بابونه های کوچک روی روسری پژمرده شده اند.چشمان گردم، بادامی شده اند. کابوس چند دقیقه پیش را به یاد می آورم.لب های گوشتی ام می لرزند. بغض را قورت می دهم. سر وقت کمد می روم. چمدان زرشکی را باز می کنم.قاب عکس را به سینه می چسبانم. بعد به صورت سین دخت وکیومرث که مثل بابونه های بهار شکُفته بوسه می زنم.
...
قاب عکس را سهراب از دستم قاپ می زند.
<تو دیگه چطور مادری هستی!؟ بچه ها تو داری ترک می کنی، اونوقت چسبیدی به این قاب>
پوز خند می زنم.
<تو رو ترک می کنم. خیلی زود می برمشون شیراز خونه پدرم. >
قامت بلندش می شکند. روبه رویم زانو میزند.دست پر رگش را پس می زنم.موج سر گردان توی دریایی چشمش می شکند.
<توی تهران هر روز صدتا شرکت کوچیک وبزرگ ورشکسته میشن،یکیش هم شرکت من، خلاف شرع که نکردم. >
چمدان را می سُرانم سمت در آپارتمان.
<قول میدم همه چیزو درست کنم.بهشون نگاه کن توی این چند هفته چقدر زرد وپژمرده شدن >
در را باصدای بلندی بهم می کوبم وبیرون می زنم.
...
باصدای رعد وبرق به خود می آیم. سر وقت لپتاپ می روم و اولین بلیت به سمت خانه را رزرو می کنم.