اشک هایم را با پشت دست پاک می کنم.با دیدن تمبر آب در دهانم جمع می شود. دوباره توی گوشی مواد اولیه قلیه ماهی را مرور می کنم.
<پیاز، شنبلیله، گشنیز، تمبر هندی، ادویه و نمک>
روی عکس خندان موسی می زنم.هنوز قهر است، رد تماس می زند. بوی سوختگی پیاز بلند می شود.دست پاچه قابلمه را از روی شعله گاز هول می دهم.دستم می سوزد. دود مانند، غول چراغ جادو از قابلمه بلند و پیچ و تاب کنان بین پره پنکه سقفی گرفتار می شود.پنجره را باز می کنم. حرف های اطرافیان در مورد تفاوت موسی با خانواده اش مانند، رطوبت مرداد ماه و بوی شالی به روحم هجوم می آورد. سر جایم خشک می شوم.
...
<موسی گاهی شک می کنم، شمالی باشی >
دندان های سفید و بزرگ از بین لب های کلفت سرک می کشند.
<کسی چه می دونه؟شاید از جاشو های جنوب باشم. >
با مشت به بازوی ورقلمبیده اش می زنم.
<دستم انداختی؟ >
چشمان مشکی اش گرد تر می شود.
<نه والا... از اونجا که دریاها خواهرن و همو زود پیدا می کنن، شاید... ننه جنوبیم مو رو زمان جنگ تو سطل ماست به دست دریا سپرده.>
چشم از موهای فر و پوست تیره اش بر می دارم.
<خو بعدش؟! >
شلیک خنده اش تا سقف تیر چوبی بالا می رود.
<خو معلومه، ننه شمالیم سطل رو از آب گرفته >
...
سر جایم خشک می شوم و تکرار می کنم.
<دریاها خواهرن >
سوختگی امانم را می برد. به توالت می روم. توی آینه، لب پایین زمین را جارو می کشد. صورت استخوانی با چشم های روشن روی ترش می کند. خمیر دندان را فشار می دهم. خالی است؛ پا می کوبم.
<اه... لعنت به من، اگه دیگه گیر بی جا بدم و مجبور بشم، قلیه درست کنم واسه منت کشی. >