برف مثل مشت بر صورتمان می کوبید فقط کافی بود این چند دقیقه را هم تحمل کنیم. بعد ازماه ها بی کاری برای اولین بار است که با تیم چند نفره شان همراه شده ام.جوانی که آزاد صدایش می کنند، مدام عقب می افتد. مثل ما نیم تنه ای پشمی بر روی لباس قهوه ای که همرنگ چشمانش است به تن دارد.شال شطرنجی را سفت دور کمر باریکش بسته است. در طول مسیر کلمه ای حرف نمی زند. تا زانو در برف فرو می رود. بیرون آمدن برای او که انگار دنیا را بر کول شکننده اش حمل می کند، سخت می شود.چراغ نور افکن های مرز به سختی دیده می شود. صدای گلوله دل سرد کوه را می لرزاند.پا تند می کنیم.
آزاد مثل من هول می کند. زیرپایمان خالی می شود. به سمت دره می سریم.گشادی شلوارهایمان از زیر ساق بندهای پشمی بیرون می زند. لنگه ی گیوه ام پرت می شود ته دره. آزاد دستش را سپر تلویزیون روی دوشش می کند.صدای شکستن آرنجش را می شنوم.به زندگی همه مان که همچون کلافی سردرگم است لعنت می فرستم. به کمک بقیه بار روی دوشم را زمین می گذارم. دستم را برای آزاد که پایین تر ازمن آویزان مانده دراز می کنم.مژه های بلندو ریشه سربندش یخ بسته است. صورتش چرمی وسیاه شده است. لب های نازکش می لرزد.
_خوبی ؟
هیچ نمی گوید.
_دستت رو بده به من آزاد گیان.
ابروهای کلفتش در هم گره می خورد.
_نه
بار را از دوشش بر می دارم وطرفی پرت می کنم.
_تقلا نکن .
زیر بغلش را می گیرم. به طرف بالا می کشم . بادست های تاول زده به سینه ام مشت می کوبد.
_ نادان.
بازو را حلقه می کنم دور سینه اش دست هایم روی برجستگی دو لیموی تازه روییده خُشک می شود.