به فاصله یک دیوار آجری
نویسنده: فریده ترقی
قسمت اول
بین من و خانواده شاد همسایه کناری تنها یک دیوار آجری فاصله است. شبها وقتی از سرِکار خسته به خانه میآیم صبر میکنم تا زمان شام خوردنشان برسد، معمولاً حوالی ساعت نُه شام میخورند. این را از هیاهوی بچههایی که آمدن پدرشان را با جیغهای شاد و خنده خوشامد میگویند فهمیدهام. چیزی نمیگذرد که مادر خانه میگوید: «دستاتونو بشویید که شام حاضره.»
منم میروم دستهایم را میشویم و باعجله کنسروی را باز میکنم و محتویاتش را میریزم داخل بشقاب. سفره کوچکی را با تکهای نان و لیوانی آب برداشته و کنار دیوار، چسبیده به آن پهن میکنم. منتظر میمانم تا همه دور سفره بنشینند. صدای قاشق و چنگالشان که بلند میشود اولین لقمه را برای خودم میپیچم و در دهان میگذارم. پسر کوچک خانواده میگوید: «خوشمزه شده مامان»
و پشتبندش بقیه تائید میکنند و آخرسر صدایی مردانه میگوید: «دستت درد نکنه.»
زیر لب میگویم: «بله، خیلی خوبه.»
مادر میگوید: «هر کی بیشتر میخواد بگه تا براش از قابلمه بکشم.»
پسر کوچک میگوید: «برای من بکش.»
میگویم: «برای منم»
و مابقی کنسرو را داخل بشقابم خالی میکنم. صدایی دخترانه میگوید: «آب میخوام.»
و رو به دیگری میپرسد:« چرا آب نیاوردی؟»
میگویم: «اینجا هست.»
و لیوان را نزدیک دهانم میبرم. مادر میگوید:
»کار خوبی نیس با غذا آب بخورین، باید این عادتو ترک کنین.»
آب را نخورده سر جایش برمیگردانم. سفره که جمع میشود هرکدام میروند دنبال کار خودشان، دیگر صدایشان را جز همهمهای گنگ نمیشنوم. گاهی پدر و مادر خانواده کمی بیشتر مینشینند، پدر از مشکلات زندگی و کارش دردِ دل میکند. اینجور وقتها مادر میگوید که باید زندگی را جدی نگیرد و مراقب سلامتیاش باشد و بازمیگوید همینقدر که خانواده پنج نفرشان سلامت و شاد هستند کافی است و من زیر لبی میگویم: «شش نفر، شش»
قسمت دوم
امروز همسایهی پشت دیوار میرود. از پنجره، ماشینی که اثاثشان را بار میزند میبینم. آنقدر همانجا میمانم تا تکتک لوازم، بیخ هم چیده شوند و راننده چفت در پشتی وانت را بیندازد. نگاهم از کف خیابان میچرخد روی آسمان قرمز غروب، پشتم را تکیه دیوار میدهم و سُر میخورم پایین، زانوهایم جمع میشوند توی شکمم، مچاله، گلویم تیر میکشد و ماهیچههایش گره میخورند. یاد وقتهایی میافتم که همگی سوار ماشینشان میشدند و میرفتند سفر و من دلم را به این خوش میکردم که روی دیوار برگه تقویمی بچسبانم و تکبهتک روزهایش را خط بزنم تا برگردند. نیمهشبها با کوچکترین صدایی از خواب میپریدم. زل میزدم به عقربههای ساعت و تیکتاک یکنواختشان. خلوتی پشت دیوار وهم به دلم میانداخت. وقتی برمیگشتند، راهپله از هیاهوی بچهها پر میشد و تا دیروقت صدای خنده و خاطره تعریف کردنشان را میشنیدم.
رختخوابم را زودتر از همیشه پهن میکردم بیخ دیوار و چشمانم را میبستم. کف گرم دستم را میگذاشتم روی تیغه سرد آجری، گچ و تیرآهن و سیمان... در خیالم ذوب میشدند. حالا، کنار آنها بودم. با خندههایشان لبخند میزدم و از خریدهایشان لذت میبردم. دختر همسایه میگفت:« این پیراهن باشه برای مهمونی تولدم، چطوره؟»
سر تکان میدادم که : «خوبه»
و داد میزد:« مامان بگو آب نپاشه رو لباسم»
صدای مادر را از راهپله میشنوم میگوید:« اسبابکشی خستهام کرده.»
پدر جواب میدهد:« دیگه تموم شد.»
مادر میگوید:«حیف، محله خوبی بود همسایهی ساکتی داشتیم کاش میشد بمونیم.»
بغضم را قورت میدهم و اشک لای مژههایم گیر میافتد زیر لب میگویم:«کاش»
پدرمیگوید:« خودت شاهد بودی که چقدر اصرار کردم، راضی نشد.» و دیگر صدایی نیست جز خِشخِش کشیده شدن چند کارتن باقیمانده روی زمین. مادرمیگوید: «بریم، بچهها تنها هستن .»
و پدر پاسخ میدهد:« یهبار دیگه همه جا رو نگاه کن چیزی جا نذاشته باشیم.»
اشکِ بینِ مژههایم چکه میکند روی گونهام و در شیار لبم مینشیند. نگاهم در چشمان مادر میان چهاردیواری خالی میچرخد و دلتنگی نفسم را میگیرد. مادر میگوید:« نه...خیالت راحت، همهجا رو دوباره نگاه کردم.»
صدای تاق بلند بسته شدن در، صدای چرخش کلید در قفل، صدای پا میآید... بزاق شور مزه دهانم را قورت میدهم و گونه خیسم را به دیوار میچسبانم. میگویم:« من، جا ماندهام»