نویسنده : فرهاد جلیلیان.
موقع نشستن گفت :«خیلی حالم بده کلی قرص خوردم میشه اینو نگه دارین» چهرهاش آشنا بود. بطری آبش را گرفتم. یک مشت قرص از جیبش بیرون آورد و نشانم داد : «همه اینها قرص خوابن میخوام بازم بخورم»
گفتم : «چرا »
: « گفتن در حدو اندازه دخترمون نیستی»
:« هیچ راهی نداره این کار و نکنی»
:«نه»
به ماشین آنطرف خیابان که یکی از شیشههایش پایین بود نگاه کردم، بطری را پس دادم.
گفتم :«مطمئنی قرصا کافیه»
:« همین حالاشم خوابم گرفته»
:« خب بقیهاشم بخور،کار از محکم کاری عیب نمیکنه »
با تعجب نگاهم کرد. قرصها را توی دهانش ریخت وآب را سر کشید. سرش را روی نیمکت تکیه داد و چشمهایش را بست.
کنار گوشش گفتم :« اولش شک کردم اما برجستگی میکروفون زیر پیرهنت مطمئنم کرد، دوربینتون تو اون ماشینه دیگه؟»
جوابی نداد.تکان نمیخورد. دکمه پیراهنش را باز کردم چشمم به گردنبندش افتاد،خبری از میکروفون نبود. با دیدن کف سفیدی که از دهانش خارج میشد
سمت خیابان دویدم اما با صدای خندهاش به خودم آمدم
:«حالا که درست حدس زدی برای دوربینمون دست تکون بده» و به ماشین اشاره کرد.