یک دست را به دیوار تکیه داد و با لمس امتداد دیوار به طرف پنجره راه گرفت. زن موهای تازه رنگ شدهاش را روی شانهها ریخت. اشک از کنار چشمانش بیرون زد. شکمبرآمدهاش را در آینهی کنار سبزهها نگاه کرد و به حرف مرد گوش داد:
- مطمئنم خیلی خوشگل شدی خانومی.
مرد پنجره را باز کرد. به هیاهوی بچهها توی کوچه گوش داد. میخواست پژواک صدای کوکتل مولوتفی که در خیابان به طرف سرش پرتاب شده بود، کمتر در سلولهای مغزش بپیچد.
رو برگرداند به طرف زن:
-دیگه نمیتونه صِدام کنه بابا پلیس!