خواست استارت بزند. رو به زن کرد و گفت:
-مطمئنی؟!
زن پلکهایش را لحظهای بست و لبخند زد. مرد داشبورد را باز کرد. عکس پیرزنی را بیرون آورد و بوسید:
-قربونت برم! حاضر باش که نوکرت داره میاد. دیگه تموم شد.
عقربه که به ساعت سال تحویل رسید، ماشین جلوی آسایشگاه ایستاد.