زن حریر فیروزهای را پهن کرد روی مزار. سبزه را گذاشت رویش و هفت گوی آبی را گرداگرد آن چید. بغضش را فرو داد و خیره شد به حلقهای که چند ماه پیش روی انگشتش نشسته بود.
سایه دخترکی روی قبر افتاد. به کلمههای سرخ زیر حریر اشاره کرد و از سایه کناریاش پرسید:
-بابا مدافع امنیت یعنی چی؟