بدهی
نویسنده : سیده اعظم الشریعه موسوی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
پدرش بدهکار بود. یک لحاف، یک بقچه نان و پنج تومان پول برداشت تا به کرمان برود. پسری لاغر اندام و سیه چرده، درس را رها کرد و رفت تا عزت خانوادهاش نرود.
پس از پنج ماه سختی کشیدن هزار و دویست و پنجاه تومان بدهی را جور کرد. از همان سیزده سالگی نشان داد که میشود رویش حساب کرد. قاسم بن الحسن.
ارسال