عمو


عمو
نویسنده : سیده اعظم الشریعه موسوی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

صدای زنگ تلفن که آمد با خوشحالی از جا پرید.
وقتی خبر شهادت پدرش را آوردند. اولین کسی بود که به دیدارشان آمد. او را که پنج سال بیشتر نداشت در آغوش گرفت و با هم گریه کردند.
قول داد هر سه‌شنبه زنگ بزند. شش سال از آن روز می‌گذرد. حتی یک‌بار هم زیر قولش نزده است. گوشی را برداشت: سلام عمو قاسم.

نظرات

ارسال
تازه ها
زهره باغستانی

عیدی

زهره باغستانی

شماره۸۳۹

زهره باغستانی

سرخ

سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی