نخ نما
عصر دلچسب یک روز تابستانی، خورشید گرمابخش از میان آسمان آبی، شعاعهایش را از پنجره آپارتمان کوچک، روی فرشهای نخ نمای لاکی پهن کرده است. فریبا روی کاناپه دراز کشیده و کانالهای تلوزیون را عوض میکند. صفحه گوشی آمریکایی روی میز عسلی، روشن میشود. فریبا سریع گوشی را برمیدارد تا پیام را چک کند.
«...فرش»
فرصت استثنایی برای مستمری بگیران...
فریبا پیام را برای شوهرش ارسال میکند و زیرش مینویسد: خیلی خوبه ها!
- آره خوبه.
- بگیریم؟
- میخوای چه کنی؟ فرشامون خوبن که!
- کجاشون خوبه یکی میاد خونه آدم، آبرومون میره!
- آخه کی میاد خونه ما؟
- دوستام
- تو هم با اون دوستات
- بابا نخنما شدهن. تابهتان. هر کدوم یه رنگ و یه شکل. عین خونهی روستاییها میمونن.
- ما الان خودمون خیلی شهری هستیم؟
- برو بابا. با تو هم که نمیشه اصلا حرف زد.
- والا راست میگم. اتفاقا دهاتیها خونهشونو کیپ تا کیپ پر از فرش میکنن. اونم فرشای یک شکل. بخدا پولدارها دربهدر دنبال فرشایی مثل فرشای تو هستن.
- وای خدا. باز من یه چیز خواستم تو شروع کردی فلسفهبافی
- باشه. برو شرایطشو مطمئن شو. اگه خوبه بگیریم. تو کشتی منو.
فریبا خوشحال میشود. ذوق زده بلافاصله به مادرش زنگ میزند و همه چیز را تعریف میکند.
مادر: نمیدونم والا. میتونید پولشو بدید؟ نشه مثل دفه قبل؟
فریبا جا میخورد: نه دیگه. اون دفعه دستباف بود. یه دونه فرش سه تومن. خب نتونستیم. اما حالا ماشینی میخوام بگیرم. قسطی هم هست. اینطوری بمون فشار نمیاد.
- باشه. به محسن بگو ببین کی میتونه بریم ببینیم.
بوی سوختگی غذا بلند میشود.
فریبا بعد از رسیدگی به غذا و خیساندن قابلمه سوخته در سینک، به محسن پیام میدهد: محسن، کی میتونی بیای بریم فرشاشو ببینیم؟
- به مادرت گفتی؟
- آره
- شرایطشو پرسیدی؟
- نه
- خب برو هم شرایط رو بپرس هم فرشا رو ببین خوشت میاد یا نه، بعد من از کارم بیافتم.
فریبا سرش تیر میکشد. دنبال مسکن به آشپزخانه میرود و بطری داخل یخچال را سرمیکشد تا قرص را پایین بدهد. از پنجره به بیرون نگاه میکند. مرد وانتی باز اجناس قسطی را پشت وانت به زنان همسایه میفروشد و در دفترش مینویسد. دلش میخواهد برود پایین و به آن وسایل نگاه کند اما با خود میگوید خریدن فرش واجب تر است.
به مادرش زنگ میزند: مامان میای بریم ببینیم فرشاش به درد میخوره یا نه؟
- به محسن گفتی؟
- آره بابا. اون که کاری نداره. من باید خوشم بیاد و تو هم که ضامن بشی دیگه مشکلی نیست.
- نه من نمیام. یه روز هماهنگ کن با محسن بریم.
فریبا سکوت میکند و بعد از کمی فکر میگوید:
- آخه محسنو که میشناسی. از خرید خوشش نمیاد. میگه شما برید ببینید اگه خوب بود آخرش میام.
- خب عزیز من یعنی برای خرید فرش خونهشم نمیخواد بره فروشگاه؟ اول و آخر نداره. هماهنگ کن بریم و یهباره میخریم و میایم دیگه.
فریبا نمیتواند چیزی بگوید. به محسن پیام میدهد و حرفهای مادرش را میگوید.
- نمیتونی اینقدر مزاحم کارم نشی؟
- آخه تکلیف منو روشن کن.
- همونی که گفتم. تو که عشق خرید کردنی. برو ببین اگه خوبه و شرایطش همونیه که میگن، بعد من از کارم بزنم.
«تو که عشق خرید کردنی» در سر فریبا چرخ میخورد. انگار که درشت تر نوشته باشد. یعنی من عشق خرید کردنم؟ من؟ من که خیلی ساده زندگی میکنم. فریبا نوشت: مامانم قبول نمیکنه.
- اگه مادرت داره با من لج میکنه من از اون لجبازترما
فریبا حس کرد همه چیز پیچیده تر شده است. نوشت:
- نه بابا لج چی! راس میگه دیگه. واسه یه خرج اینطوری که من نمیتونم تنهایی برم و انتخاب کنم. بهتره با هم بریم. بعدشم بیچاره حق داره. اون دفعه از آشناشون رو حساب حرف من رفت فرش گرفت و آورد سه ماه تو خونه پهن بود، پولشو ندادی آبروش رفت. دیگه نمیتونه رو حساب حرف من کاری کنه. این دفه بانک از حقوقش برمیداره.
- بابا اون دفعه سرخود رفتید گرفتید. این دفعه خودم دارم میگم.
- اون دفه هم من بهت گفتم که میخوام برم فرش بگیرم، چیزی نگفتی!
- ولم میکنی برم سر کارم؟
- برو.
فریبا با ناراحتی گوشی را روی زمین میگذارد. دوباره روی کاناپه ولو میشود. تلوزیون را که هر شبکهاش در حال تبلیغ مالها و فروشگاههای بزرگ فرش و لوازم خانگیست را خاموش میکند.
پایان