به کوه پوشیده از برف خیره شده بود. صدای ترمز ماشین او را از غرق شدن در افکارش بیرون کشید. به سمت چادر برگشت. نگاهش به همسایه افتاد که فلاسک به دست، وارد چادرش میشد. روزی را که به خاطر نداشتن پول پیشِ بیشتر، او را از خانه بیرون کردهبود، به یاد آورد. از شرم سرش را پایین انداخت و به سمت ویرانههای خانهاش روانه شد. پس لرزهای دیگر، او را میخکوب کرد.