یکی بود یکی نبود ابوالفضل در یک خانه قدیمی و بزرگ زندگی می کرد خانه ی آن ها یک باغ پر از درخت هم داشت او ساعت ها در حیاط فوتبال بازی می کرد یا از درختان میوه بالا میرفت و میوه می خورد یک روز ابوالفضلبا چوب دستی اش در باغ می چرخید او میخواست چند حشره جالب پیدا کند تا روی آن ها آزمایش کند هر بار که او موجود جدیدی پیدا میکرد عکسش را میکشید و سعی میکرد اسمش را پیدا کندتا به حال او 8 حلزون و 6نوع کفشدوزک مختلف پیدا کرده بود.و.....این داستان ادامه دارد و طولانی است.