نویسنده : فرهاد جلیلیان.
پیرمرد بشقابها را از همسرش میگرفت و آنها را خشک میکرد پیرزن گفت:« یعنی اگه تو اون تصادف کشته نمیشد باهاش ازدواج میکردی؟! » بعد از آنکه جوابی نشنید برگشت و تکرار کرد «ازدواج میکردی؟!»پیرمردبه او نگاه کرد و گفت:« آره ازدواج میکردم »زن با عصبانیت دوباره به او پشت کرد و یک بشقاب دیگر را از آب بیرون آورد اما آن را نشست و ادامه داد «یعنی با من ازدواج نمیکردی؟! »منتظر جواب نماندبرگشت و تکرار کرد« ازدواج نمیکردی؟!» پیرمرد گفت:«نه ازدواج نمیکردم » پیرزن بغض کرد اما انگار چیزی مانع اش شد. به گوشهای همسرش نگاه کرد و فریاد زد : «صد بار گفتم موقع شستن ظرفا سمعکتو در نیار لعنتی»