ده سال طول کشید با خودش کنار بیاید...
پلاک گردنش احمد رضایی بود. اما کسی او را شناسایی نکرده بود.
پرستارِحراف آسایشگاه مثل هر روز، وارد اتاقش شدو با لحنی آرام حالش را پرسید.
- سلااام..احمدآقا! سروِ بلند قامت آسایشگاه ما! قربون اون چشای آهوییت! شنیدم دیشب شام نخوردی! چرا دادا؟؟
بعد زیر بازوان احمد را گرفت و بدن بی دست و پایش را تا روی بالش سفید، بالا کشید.
احمد صورتش را به سمت پرستار چرخاند طوری که بتواند با چشم چپ زل بزند به چشمان پرستار.
_ من احمد رضایی نیستم.
و این را دو بار تکرار کرد.
_ من محمد احمدی هستم. از تیپ محمد رسولالله همدان..
و بعد از ده سال از لیست مفقودالاثرها خارج شد.