بسم الله الرحمن الرحیم
«ببری چوپون»
توی آفتاب ایستاده بود تا لباسش خشک شود. آقای جعفری از دور خط کش به دست، گلویش را صاف کرد. از دادی که سر بچه ها زده بود سرفه اش گرفت. احسان دمغ به دیوار تکیه زده بود. اما در دلش راضی بود. مرتضی در عوضِ سطل آبی که روی سر احسان ریخته بود، مجبور شد دستشویی ها را بشوید.
صدای زنگ کلاس بلند شد. همه به صف ایستادند. احسان که از سر و لباسش آب می چکید، اول صف ایستاد تا از دست مرتضی دور باشد. دفتردار آمد و در گوش آقای جعفری حرفی زد و رفت. گوشه ی لب آقای جعفری بالا رفت. نگاه ممتدش از احسان تا آخر صف کشیده شد.
صف ها یکی یکی با سوت آقای جعفری به کلاس رفتند. احسان سنگینی دست آقای جعفری را روی دوشش احساس کرد: «کلاس سوم الف توی حیاط بمانند.» چندتا از بچه ها به هوای نرفتن سر کلاس ریاضی هورا کشیدند. احسان نگاهی به پاهای گارد گرفته ی مرتضی کرد. مرتضی چشم و ابرویی تکان داد و خط و نشانی کشید. هر لحظه منتظر تلافی بود. همه به کلاسهایشان رفته بودند.
احسان هنوز چشمش به مرتضی بود. تا چشمان گرد شده ی او را دید رویش را برگرداند. آقای جعفری با یک دسته پرونده از پله ها پایین می آمد. یادش آمد مرتضی دیروز پای تخته، آنقدر گچ را رو به روی علامت مساوی فشار داد که فریاد آقای غلامی بالا رفت: «وقتی پرونده زیر بغل، همه تون رو فرستادم وردست باباهاتون میفهمید مدرسه جای درس خوندنه، نه خونه خاله!»
آقای جعفری یکی یکی اسم بچه ها را خواند و پرونده ها را به دستشان میداد. احسان همه را از چشم مرتضی میدید. آقای جعفری تا اسمش را صدا زد یکه خورد. شاگرد اول کلاس پرونده به دست سرجایش برگشت. یادش آمد همه اش هم تقصیر مرتضی نیست. نصفه اش هم تقصیر احمد شاگرد مغازه بابا بود. اون روز کیسه گچ را اشتباهی به جای کیسه آرد از مغازه برد. احسان بعد از مدرسه مجبور شده بود تمام کوچه پس کوچه های محله را دنبالش بگردد. نتوانسته بود مشقهایش را بنویسد. امتحان فردایش را 16 شد. آقای غلامی چشم غره ای رفته بود.
یکباره حس کرد تمام بدنش می لرزد. با این پرونده باید میرفت مغازه بابا و خریدهای مامان را به خانه میبرد. مطمئن بود که بابا چنان دادی سرش بزند که همه بازار بفهمند. مامان هم او را به خانه راه نمیداد. حتما مجبورش میکردند به روستا پیش بی بی برود. بی بی هم حوصله اش را نداشت، میفرستادش دنبال گله داری. از فردا به جای اینکه مدرسه بیاید با ‘بربری چوپون’ به صحرا میرفت. بچه های روستا هم توی کوچه منتظر رد شدن بربری چوپون بودند تا مسخره اش کنند. حالا دیگر او را هم مسخره میکردند. اصلا شاید بربری چوپون او را نفرین کرده بود. چندباری که به روستا رفته بود با بچه ها به بربری چوپون خندیده بود و به بقیه نشانش میداد. فکر همنشینی با بربری چوپون حالش را بد کرده. سرخ شده بود و عرق از سر و رویش میریخت. نگاهی به مرتضی کرد با خود گفت: «حاضرم با صدتا مرتضی باشم اما با بربری چوپون نه...». صورت همه بچه ها سرخ بود. زیر پای چندتا از بچه ها هم خیس شده بود!
آقای جعفری آمد نیشخندی زد و سرش را بالا و پایین برد. چشمانش از رضایت برق میزد. ساعتش را نگاه کرد. از اول صف شروع کرد به جمع کردن پرونده ها و بچه ها را به کلاس فرستادشان. احسان صبر کرد بقیه بروند. مرتضی که رسید بغلش کرد و بوس جانانه ای به لپ برآمده و سرخش کرد.