صبح که بیدار شدم چشمم به سید افتاد .. یک خط دیگر روی دیوار کشید...
- سید چقدر دیگه مونده تا محرم؟
- اینجور که من حساب کردم سه روز دیگه.
شور و اشتیاقی بین بچهها بود، احسان پسر باذوقی بود با یک ذغال روی دیوار شعر و مدح اهل بیت را مینوشت
آقا مرتضی ارشد آسایشگاه و بزرگمان بود، میدانست عزاداری محرم برای عراقیها سنگین خواهد بود، به بچهها گفته بود باید غذا ذخیره کنید
غذای هر روز بچهها یک تکه نان با یک پیاله شوربا بود، که هر روز چیزی ازش کم یا بهش اضافه میشد حتی نانش! شوربا را که نمیشد نگهداشت اما نانها را آقا مرتضی در کیسهای جمع میکرد...
بالاخره محرم شروع شد
شب اول بعد از شام، با بچهها بساط روضه را علم کردیم. آسایشگاه را مرتب کردیم و پتوها را یک گوشه از اردوگاه روی هم انداختیم وشد منبری برای سید... همه گرد سید نشستیم و سید روضهاش را شروع کرد... او میخواند و بچهها ضجه میزدند. یکی به سر و صورتش میزد، یکی به سینهاش... حال خوبی به همه دست داده بود
عراقیها ترسیده بودند با چوب و لگد به در و دیوار آسایشگاه میزدند، اما بچهها دست بردار نبودند. حسن بچه تبریز بود، صدای خوبی داشت با لهجه شیرین ترکیاش شروع کرد به مداحی، وقتی که دم گرفت و سینهزنی شروع شد عراقیها دیگر تحمل نکردند، در را باز کردند و همه را زیر چوب و لگد گرفتند...
هرشب بعد روضه و سینهزنی زیر مشت و لگد عراقیها بودیم... شور و حرارت بچهها بیشتر هم میشد
شب هشتم بود که مسئول اردوگاه، ابوزید آمد و با فارسی دست و پا شکسته گفت اگر ادامه دهیم از آب و غذا خبری نیست... انتظارش را داشتیم... آن شب از غذا خبری نشد ... شبهای دیگر هم... عراقیها دیگ غذا را پشت در گذاشته بودند و بچهها را وسوسه میکردند، اما هیچکس توجهی نمیکرد و برای روضه آماده میشدند. آقا مرتضی نانها را در کیسه خرد کرده بود و سهم هرکس روزانه به اندازه یک قاشق مرباخوری پودر نان بود... محمود 15 سالش بود، بچه ریز نقش و ظریفی بود، دل و جرأت اش زیاد بود. هر شب ساعت دوازده موقع تغییر شیفت سربازها فقط ده دقیقه وقت داشت، از بین نردههای پنجره بیرون میرفت و خودش را به تانکر آبی که ته محوطه اردوگاه بود، میرساند. یک بطری بیشتر نداشتیم آن را پر از آب میکرد و برمیگشتاین میشد آب آشامیدنی ۳۵ نفر!
شب عاشورا عزاداری را تا دم دمای صبح ادامه دادیم. هیچکس خیال خواب نداشت. عراقیها هم حسابی کفری شده بودند، در آسایشگاه باز شد با چوب و چماق ریختند سرمان، با هر ضربهای که میخوردیم یک صدای «یا حسین (علیه السلام) » بالا میرفت، کف آسایشگاه را خون گرفته بود، کتک کاری ها که تمام شد همه را به صف کردند، دو سرباز رفتند و عکس صدام را آوردند. ابوزید سرخ شده بود و داد می زد: "همه باید اول عکس صدام را ببوسد و به خمینی لعنت کنید و بعد به محوطه بروید و الا باز هم کتک میخورید." دو سه روز بود غذای درستی نخورده بودیم، گرسنگی دو سه روزه به همه مان فشار آورده بود. اول صف محمود همان پسرک ریز نقش ایستاده بود. نگران بودم نگاهی به آقا مرتضی کردم، نکند محمود بترسد و حرفشان را گوش بدهد و قبح کار شکسته شود و بقیه هم...
محمود کمی مکث کرد تمام آب دهانش را جمع کرد و یک جا به عکس صدام انداخت... سید «یا حسین (علیه السلام)» بلندی گفت...
ابوزید دستپاچه شده بود دستور داد عکس صدام را ببرند، و محمود را هم....
در را بستند و رفتند، بچه ها نگران محمود بودند و برایش دعا میکردند. صدای ضجههای محمود از طبقه بالا میآمد، روضه مجسم بود.
ساعتی صدای محمود در گوشمان بود،که دیگر صدا قطع شد، پشت پنجرههای آسایشگاه جمع شده بودیم که ناگهان... جسد خونآلود محمود از طبقه دوم جلوی چشممان به پایین افتاد... حسن دوباره دم گرفت: افتادم از پشت فرس... عمو به فریادم برس...