دستش لرزید.
قاب عکس افتاد و شکست.
مدتی از آن بالا زل زد به شیشههای خردشدهی روی عکس.
به زحمت خم شد که عکس را بردارد. دستهای موی سپید از پشت گوشش رهاشدو جلوی دیدش را گرفت. عکس را از میان شیشهها بیرون کشید، بوسید و به سینه چسباند. یک دست روی زمین ، دستی روی زانو بالاخره کمر راست کرد. تِلو تِلو خوران بعد از عمری خودش را جلوی آینه دید.
آینهی گِردی که شبیه آفتابگردان دورش پر از گلبرگ زرد بود و با میخ سیاهی به ستون سیمانی آویز.
غبارغلیظِ آینه را با دستهای زمختش گرفت وکف دست خاکیاش را با ران شلوارش پاک کرد.
موهای سپید را پشت گوش انداخت.
زل زد به آینه .خودش را نشناخت.
دودستش را بالا آورد.
عکس، رقصان از سینه رها شد روی زمین.
از بالا نگاه کوتاهی به عکسِ زیر پا انداخت.
به نرمهی انگشتانش چینهای عمیق دور چشم را لمس کرد و با خودش گفت: اووه! آیا این منم؟؟!
بار دیگر سرش را پایین گرفت و به عکسِ جوان زیر پا خیره ماند.