حدود چهلوپنج دقیقه است که پسربچه همسایه بغلی توی حیاط با صدای بلند "بیببیب" میکند. حواسم را به کارهایم میدهم تا سروصدایش کمتر اذیتم کند. انگار قصد تمام کردن ندارد. سرم درد میگیرد. بلند میشوم و به سمت پنجره میروم. میخواهم پنجره را باز کنم و داد بزنم که: "بچه جون! آرومتر! چه خبرته؟ برو بشین تو خونه دیگه. یک ساعته سرِ ما رو بردی." پنجره را باز میکنم. پسربچهای ۴-۵ ساله روی یک سهچرخه زرد و قرمز نشسته و دورِ حیاط میچرخد و به جایِ بوقِ نداشته، بیببیب میکند. تیشرت آبی پوشیده و شلوار راحتی کرمرنگی به پا دارد. حیاط را چند ساعتِ قبل شستهاند. هنوز بعضی از قسمتهای آن خیس است. شاخههای درخت مو در حیاط سایه انداخته است. پرت میشوم به دوران کودکیام. حیاط را شستهایم و باغچه را آب دادهایم. درخت یاس حسابی تنومند شده و عطرش همهجا را پُر کرده است. درخت مو روی دیوار رفته و شاخههایش به پایین آویزان شده است. زنبورها و گنجشکها بین انگورها میچرخند و پروانهها به گلهای رزِ سرخ سرمیزنند. تیشرت سفید و طوسی و شلوار راحتی مشکی پوشیدهام. شیر آب را باز میکنم، دستم را روی سر شلنگ میگذارم و شلنگ را بالای سرم میگیرم تا آب از بالا مثل فواره روی سرم بریزد. ظهرِ تابستان است. خنک میشوم. دوچرخهامان در سایه درخت مو گوشه حیاط خوابیده است. پسربچه همسایه دوباره داد میزند "بیببیب". لبخند میزنم. نگاههایمان در هم گره میخورد. برایش دست تکان میدهم. زیرچشمی نگاهم میکند و با سرعت دور حیاط میچرخد. پنجره را میبندم و به سراغ کارهایم میروم. پسرک بیببیب میکند؛ لبخند میزنم.