بیست سالگی


بیست سالگی
نویسنده : الهه ایزدی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

نشسته‌ام روی نیمکت چوبی سبزرنگ. درست زیر یکی از درختان سرسبز حیاط دانشکده. کرم‌های لاغر و سفید با تارهای نامرئی از شاخه‌ها آویزان می‌شوند و روی سر و شانه‌ام‌ می‌نشینند. درست مثل همان سال‌ها. روی برمی‌گردانم و سکوی سیمانی جلوی باغچه را نگاه می‌کنم. آن‌جا نشسته‌ام؛ لیوان چای به دست و غرقِ حرف‌زدنم. مریم موهایش را تازه مش کرده. عسل، طبق معمول کمی رژلب به دندانش مالیده است. هاله از شمال برایمان لواشک محلی آورده. من می‌روم دست‌هایم را بشورم. وقتی برمی‌گردم، لواشک را تقسیم کرده‌اند و سهم مرا فراموش کرده‌اند. حسن لواشکش را نصف می‌کند و به من می‌دهد. عابد بیشتر می‌خواهد. ابوذر می‌خندد. برف می‌آید؟ نمی‌دانم. چای دستم است. زیر همان درختی نشسته‌ام که بارها از دست کرم‌هایش کلافه شده بودم. سر می‌چرخانم و زمینِ بازی را نگاه می‌کنم. همان که نرده‌های سبزرنگ دورش مانع می‌شد که توپ والیبال و بدمینتون بیرون بیفتند. پاییز است، روز ملی ورزش. مسابقه برگزار کرده‌اند. راکت پینگ‌پونگ را دست گرفته‌ام و توپ، بی‌وقفه روی آن بالا و پایین می‌رود. برنده می‌شوم. جایزه‌ام راکت پینگ‌پونگ است یا بدمینتون؟ نمی‌دانم. اوایل تابستان است. مزدک شلنگ آب را برداشته و هرکس را که از در آهنیِ سالن بیرون می‌آید خیس می‌کند. هر چند دقیقه یکبار صدای دادِ کسی درمی‌آید. پاییز است. در غذای یکی از بچه‌ها سرنگ پیدا شده. اعتصاب می‌کنیم. پای خبرنگاران صدا‌و‌سیما به دانشگاه باز می‌شود. زمستان است. برای حسن تولد می‌گیریم. از پنجره راهروی طبقه پنجم، حیاط دانشکده را نگاه می‌کنم. روی سر همه درختها تاج سفید برف است. سوز می‌آید. پنجره را می‌بندم. بهار است. در اتاقِ هنر نشسته‌ایم و چای و کیک می‌خوریم. می‌خندیم. شعر می‌خوانیم. حرف می‌زنیم. یکی ساعت را اعلام می‌کند. کلاس شروع شده. هول می‌کنیم. جلوی آسانسور شلوغ است. دو‌تا‌یکی پله‌ها را بالا می‌رویم. پاییز است. در آهنی ورودی را باز می‌کنم. چند قدم جلوتر، سمت چپ، ورودیِ سلف است. حاجی از پشت یخچال خوراکی‌ها بیرون می‌آید و پشت میز می‌نشیند. یک لیوان و یک چای کیسه‌ای می‌خرم و دو سه تا قند از داخل قندان برمی‌دارم. برمی‌گردم به حیاط. روی نیمکت چوبی سبزرنگ می‌نشینم. درست زیر یکی از درختان سرسبز حیاط. کرم‌های لاغر و سفید با تارهای نامرئی از شاخه‌ها آویزان می‌شوند و روی سر و شانه‌ام‌ می‌نشینند. روی برمی‌گردانم و ورودیِ دانشکده را نگاه می‌کنم. بیست‌سالگیم وارد دانشکده می‌شود. از حیاط می‌گذرد و در آهنی ورودی را باز می‌کند. در به آرامی بسته می‌شود.

نظرات

ارسال
تازه ها
زهره باغستانی

عیدی

زهره باغستانی

شماره۸۳۹

زهره باغستانی

سرخ

سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی