چند روزی بود که دل و دماغ انجام کاری را نداشتم. از روزی که حسام را با دختر غریبه توی کافی شاپ دیده بودم، حال روحیم به هم خورده بود. لباسهایم را جمع کردم و به روستا رفتم. کلبه کوچک کاهگلی وسط روستا که دور تا دورش پر شده بود از درخت های سیب و پرتغال و نارنج جلوه خاصی به آن بخشیده بود. سقف شیروانی فلزی که قطره های باران از آن به پایین می چکید. ایوان باریک و بلند که با گلهای شمعدانی پوشیده شده بود، همگی مرا به آرامش خاص دعوت می کردند. چمدانم را آرام زمین گذاشتم و چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم ریه هایم پر شد از اکسیژن و به یکباره همه را به بیرون پرتاب کردم.
صدای آشنایی گوشم را نوازش کرد. چشمانم را باز کردم و مادر بزرگ را بر روی ایوان خانه دیدم که از خوشحالی زبانش بند آمده بود. موهای سفیدش از زیر روسری مشکی اش خود نمایی می کرد. چادرشب چهارخانه قرمز رنگی را به دور کمرش پیچیده بود. در صورت پیرو مهربانش شادی موج می زد. آرام از پله ها پایین آمد و هم دیگر را در آغوش گرفتیم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و آرام گرفتم. رعد و برق با صدای بلندش ما را از هم جدا کرد و هر دو به سمت کلبه حرکت کردیم. صدای قل قل سماور و بوی خوش چای تازه دم خانه را پر کرده بود. نگاهی به اطرافم کردم. طاقچه کوچکی که قاب عکس پدر بزرگ را در خود جای داده بود و یک چراغ گردسوز هم در کنارش خود نمایی می کرد. پنجره کوچکی که رو به حیاط باز می شد و واکنون پوشیده از بخارو قطرات باران بود، همگی مروری شد به روزهای خوش کودکی.
مادربزرگ با صدای نرم و مهربانش مرا به خوردن چای دعوت کرد. در کنارش نشستم آرام دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم. با دستش آرام سرم را نوازش می کرد. ته قلبم آشوب بود و هر لحظه ممکن بود گریه کنم بغض راه گلویم را بسته بود. اما نمی خواستم غمم را به او بروز دهم.
لقمه نان و پنیری برایم درست کرد، با دندانهایم آرام گاز کوچکی به آن زدم طعم خاص و جذابی داشت. استکان چای را برداشتم و نوشیدم .
صدای اذان از مسجد روستا به گوش می رسید. مادر بزرگ با زحمت فراوان از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت دبه آبی را برداشت و در سطل قرمزی که در گوشه آشپزخانه بود وضو گرفت. قطره ای اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. مادر بزرگ چادر نماز سفید گلدارش را سر کرد و روی سجاده ایستاد. با صدای الله اکبرش آرامشی قلبم را فرا گرفت و آرام اشکهایم را از صورتم پاک کردم.
نقد داستان : تقابلی میان زندگی ساده روستایی با زندگی شهری و دغدغه هایش شکل داده اید. این که زندگی شهری پایبندی و تعهد کمی دارد و در عوض کماکان زندگی سنتی است که می تواند انسان را به آرامش برساند.
شاید کمی مصنوعی به سراغ توصیفات روستا رفته اید و در بیان زیبایی های آنجا اغراق به خرج داده اید. می توان از توصیفات کاست و آن را طبیعی تر نمود.
در نگارش هم ایراداتی دارید. برای نمونه در اینجا: " کلبه کوچک کاهگلی وسط روستا که دور تا دورش پر شده بود از درخت های سیب و پرتغال و نارنج جلوه خاصی به آن بخشیده بود." این کلمه "آن" به چه چیز باز می گردد. اگر به روستا که باید گفت شما در ابتدا کلبه را مورد توصیف قرار داده اید و خواننده ذهنش به دنبال آن است. اگر کلبه مورد نظر شما بوده که ساختار غلط می شود. درست این جمله می تواند چنین باشد: " کلبه کوچک کاهگلی وسط روستا که درخت های سیب و پرتقال و نارنج دور و برش جلوه خاصی به آن بخشیده بودند."
در مورد مادربزرگ اگر از خوشحالی زبانش بند آمده بود چگونه شما را صدا کرده؟
در این جملات هم اندکی اطاله دارید: " در کنارش نشستم آرام دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم."همه این ها به نوعی تکرار یکدیگراند. به همان "سرم را روی پایش گذاشتم" اکتفا کنید.
پایان داستان راضی کننده نیست. بالاخره داستان او و حسام چه می شود. باید به یک نتیجه ای هم در مورد آن برسید. رسیدن به فراموشی هر دغدغه و آرزوی کاذب میتواند پایان قانع کننده ای برای چنین متنی باشد.