این اولین بارنبود.
اینبار اسم خودش رو گم کرده بود.
جلوی مغازه قصابی، قیافه وارفته خودشو توی لبه ی استیل یخچال پر از گوشت که مثل یه آینه ی بر آمده بود، نگاه میکرد. بعد انگار که سرگرمی تازه ای پیدا کرده باشه با لب و لوچه شروع کرد به شکلک در اوردن.تو همین بازی گیر افتاده بود که متوجه شد دوتا چشم داره نگاهش میکنه.برای اینکه ضایع نکرده باشه با انگشت پلک سمت راستش رو پایین اورد و توی لبه ی استیل یخچال به بر رسی پرداخت که یعنی چیزی تو چشمش رفته بوده. بعد هم خودش رو جمع و جور کرد و رفت به طرفی.
اون دوتا چشم متعلق بود به یه کودک سه چهارساله که هیچ درکی از رفتار پیرمرد نداشت اما هنوز او را دنبال میکرد.
پیرمرد ،هنوز دو قدم بر نداشته بود که ایستاد...
با خودش گفت من وسط بازار چیکار داشتم ؟
بعد بر حسب عادت همیشگی دست کرد تو جیب پیرهنش و یه یاد داشت در اورد.
خوشحال شد
با خودش گفت شاید اسمم رو این تو نوشته باشم.
اما...
اونجا هر چیزی نوشته شده بود جز اسم خودش.
قدم برداشت.
توی گرمای اول تیر ماه آبادان ،
مثل یخ در حال ذوب شدن ؛ واز بیچارگی تا جنون فاصله ای نداشت.
به کاظم ،یکی از رفقای قدیمیش رسید.
_سلام کاظم دو کیلو تماته بزار بعد بات حساب میکنم
+بعد یعنی کی؟
_فردا...پس فردا
+یادت نمیره؟
_مو تاحالا کی حسابمه یادم رفته؟
+ای بابا حالا باز باید بهت بگیم آلزایمر چیه؟
_چیه...؟
+هیچی بابا ای دو کیلو تماته بعدا بیا حساب کن.
دوکیلو تماته رو گرفت و رفت. کسی دقیقا نمیدانست بیماری اش چیست.هر کسی یه چیزی میگفت. اما خودش میدانست حافظه اش دچار مشکل شده. حرص میخورد از اینکه در طول مکالمه با کاظم. کاظم یکبار هم نامش را به زبان نیاورده بود.
با خودش میگفت تف تو روحتون هنوز زنده ام و کسی اسمی ازم نمیبره بمیرم چی میشه؟!
داشت با خودش همین حرفا رو میزد که یکی داد زد یاسین...
با شنیدن اسم یاسین بر حسب عادت همیشگی برگشت ؛
صدای منیر بود که کل بازارو دنبال همسر خود گشته بود.
*یاسین بازم گوجه ؟! … یه هفته ن هر روز گوجه میخری... از کی خریدی بهش پس بدیم؟…ای بابا… تو که یادت نمیاد.
…
…
پیر مرد چشم از منیر بر نمیداشت
…
* باشه امروز همشونو رب گوجه میکنم...بیا بریم خونه
…
پیرمرد که انگار لال شده بود با کلی تلاش گفت :
_… منیر … دوباره صدام کن…
پایان.
عقیل محسناوی
۱۴۰۰/۰۴/۰۴
۰۲:۱۰ دقیقه بامداد
نقد داستان : ممنون از شما که داستان های کوچک خودتان را در سایت می گذراید. داستان کوچک از لحاظ حجمی حداکثر یک صفحه و نیم A4 باشد خوب است. بیشتر از آن به سمت داستان کوتاه می رود. البته گاه در غرب بیشتر و تا 3 صفحه را هم داستان کوچک یا مینیمال می دانند اما در این جا ما حداکثر یک صفحه و نیم را داستان کوچک می گیریم.
علی ایحال، مشکل نوشته شما یکی زبان است که باید رفع شود. زبان گاه سلیس و داستان نیست و این به خاطر استفاده از افعال خشک است. برای مثال "به بر رسی پرداخت" این فعل یک فعل داستانی نیست مثل مقاله عالمی شده. " متعلق بود" و " قدم برداشت" هم خیلی با لحن داستان تناسب ندارند. برخلاف این ها آن تکه اول شروع داستان خیلی خوب درآمده. هم سلاست و روانی دارد و هم زبان داستان است. همچنین از تکرار افعال مشابه در نزدیکی هم خودداری کنید. تکرار افعال مشابه در نزدیک هم به روانی و زیبایی نوشته ضربه می زند.
سئوالی مطرح است و آن این که این شخصیت چگونه اسم دوست و همسر خودش را می داند در حالی که اسم خودش را نمی داند؟ من نمی دانم که آلزایمر داشتن موردی است یا کلی است و خودتان باید به این نکته برسید. اگر از این امر مطمئن نیستید باید تحقیق کنید تا این مساله اشکال فنی نباشد. ضمن این که هر فراموشی آلزایمر نیست و لزومی ندارد به آلزایمر اشاره شود حتما.
دیگر این که روی یک صحنه متمرکز باشید بهتر است تا در داستان این همه تحرک نداشته باشید. از قصابی تا بازار و دوست پیرمرد و بعد همسر او. داستان کوچک داستان تمرکز بسیار است. باید با کمترین تحرک به داستان برسید. یکی از همین صحنه ها به عمق برسد بهتر است تا این همه در سطح حرکت شود.