معلم اسمش را صدا زد، پای تخته رفت، معلم گفت:شعر حفظی این هفته رو بخون. شروع کرد:
بنی آدم اعضای یک پیکرند/که در آفرینش ز یک گوهرند.
چو عضوی بدرد آورد روزگار/دگر عضوها را نماند قرار....
به اینجا که رسید، سکوت کرد. معلم:خب!!!بقیه اش؟؟!!
پسرک:اجازه!! یادم رفت،
معلم:شعر به این سادگی رو نتونستی حفظ کنی؟؟؟!!! درحالی که اشک میریخت، گفت:بخدا...مادرم سالهاست مُرده... پدرم مریضه، من کار میکنم تا خرج زندگی رو بدم....
معلم: به من ربطی نداره، اینها بهانه است، باید دَرسِت رو میخوندی،نمره ات... صِفر.
در این لحظه پسرک خواند:تو کز محنت دیگران بی غمی/نشاید که نامت نَهند آدمی... .
نقد داستان : ایده خوبی داشته اید اما در پردازش خیلی شعاری شده. نحوه جواب دادن دانش آموز خیلی شعاری است. پاسخ دانش آموز در مورد پدر و مادرش خیلی ناگهانی و خارج از منطق است و باورپذیری اندکی نسبت به موقعیت دارد.
جدای از این، متن کوچک متنی است که برای کوچک کردن خود از تکنیک های مختلفی استفاده می کند. در خط اول شما لزومی نداشت بگویید "معلم گفت" چون وقتی جمله را می خوانیم و موقعیت را هم می دانیم طبیعی است که خواننده می فهمد گوینده جمله کیست پس خیلی راحت می توانستید سطر را بشکنید و فقط جمله "- شعر حفظی این هفته رو بخون." را داشته باشیم.
برای بهتر شدن نوشته باید شیوه پردازش را عوض کنید. دیالوگ های پسر زیبا نیست و متن را خراب کرده.