دستان خالی
بسته های ارزاق را که پیاده کردیم بچههای روستا دورمان جمع شدند، خجالتی بودند و هر کدام خود را پشت دیگری پنهان می کردند. یکی از دختران جوان جلو آمد و گفت: میخواهیم شما را به بهشت روستایمان ببریم.
با تمام خستگی بدم نمی آمد که بهشت گمشده را در آن بیابان برهوت ببینم. بعد از یک ساعت پیاده روی به تک درختی رسیدیم که رودی از کنار آن می گذشت آب رود آنقدر کم بود که می شد با انگشت جلوی آن را گرفت، بچه ها دور من نشستند، لبخند تمام صورتشان را پر کرده بود، دستانشان را روبرویم گرفتند، پر بود از میوهی درخت کنار، لبخند زدم و دستان خالیم را جلو بردم تا پر شوند از آن میوههای بهشتی.