اگه اون روز وامونده ی پاییزی ، بارون نباریده بود! یا اگه باریده بود ومجبور نبودم صبح زود برم بیرون. یا اگه می رفتم واز بین دهها خیابانی که حرص بلعیدنمو داشتند از یکی دیگه می رفتم، یا حتی اگه از اون خیابون لعنتی می رفتم اما تو چاله ی وسطش سکندری نمی خوردم، یا اگه می خوردمو اون راننده ی خواب آلود سرخرش پیدا نمی شد ومن، با ابوطیارش تصادف نمی کردم! یا لااقل این قدر مرد بود که فرار نمی کرد، شاید من هنوز زنده بودم وآوینا به این زودی ها بی کس وکار نمی شد !
اما انگار همه چیز دست بدست هم داده بود تا هیچ کدوم از اون اگه ها اتفاق نیفته. من حسرت یک روز خوش رو با خودم به گور ببرم وآوینا حسرت مردن رو یک عمر به دوش بکشه !
یک روز بارون زده ی پاییزی که صدای دم کرده ی یکی دو تا کلاغ سیاه بخت توی سفره ی خالی صبح کوچه پهن بود وتاچشم کار می کرد دل زمین از دست آسمان گرفته بود، باصدای سرفه های آوینا از خواب بیدار شدم. دخترک از فرط سرفه سیاه شده بود. دستهای کوچکش را محکم روی دهانش گرفته بود تاصدای سرفه هایش بیدارم نکند. اما سرفه های موزی از لای انگشتان لاغرش روی زمین می ریختند. بعد از تاروپود گلیم مندرس بالا می آمدند به نزدیکیم که می رسیدند مغول واربه سمتم یورش می آوردند وخودشان را توی کاسه ی خالی سرم به این طرف وآن طرف می کوبیدند. آنقدر این کار راتکرار می کردند تا دیوانه وار از خواب می پریدم ومثل هر روز سرش فریاد می زدم: خفه شو دیگه... بزار کپه ی مرگمو بزارم !
طفلکی آوینا با آخرین توان، دستش را روی دهانش فشار می داد. باترس ولرز معصومانه ای آرام می گفت: ب...ب...ب ببخشید بابا ... سپس لحاف کهنه را روی سرش می کشد تا صدایش رانشنوم. تا سرفه های موزی را گلوی کوچکش خفه کند! دخترکوچولوها چقدرمعصومند! در چشمان پف کرده ی دمغم پتومندرس رنگ ورو رفته مدام تکان می خورد. گوشم پربود از صداهای زمخد و ناهنجاری که جایی برای سرفه های معصومانه ی آوینا نمی گذاشت. قبل از اینکه حتی فکرش را بکنم خواب هرزه می آمدومرا با خود می برد بی آنکه بدانم آوینا تاصبح هزار بار می میرد و زنده می شود.
چند ماه از مرگ ناخواسته ی هیوا می گذشت. طفلکی بی هوا مریض شد. ناخوشی تمام خوشی های نداشته اش را یک شبه از او گرفت. درد ناشناخته ای همزاد جسم ضعیفش شده بود. درد، مثل زار به جانش افتاده بود. امانش را که می برید دور از چشمان زاغ آوینا به آشپزخانه می رفت. دررا می بست صدای ظروف را در می آورد تا دخترک زیبایش نگران نشود. مثل مار دور ستون ذمخد آشپرخانه می پیچید! دستگیره ی پارچه ای را در دهانش آنقدر می فشرد که از هوش می رفت!
حال وهوای شهر به اونساخت. مرگ برای او که دلخوشی زیادی نداشت چیز بدی هم نبود. درد تمام دارایی او بود ونداری همه ی داروندار من! مریض خانه که جوابش کردند آرام شد بعد دیگر چیزی نگفت چیزی هم نخواست. ساعتها آوینا را بغل می کرد موهایش را می بافت. بغض امانش نمی داد. طاقت دیدن چشمهایش رانداشتم. آرام می گریست. ازاینکه نمی توانستم پول دوا ودرمانش را بدهم از خودم متنفربودم اما حتی به رنج کشیدن من هم راضی نبود دوست نداشت سرشکستگی مرد بالای سرش را ببیند. تنها دلخوشیش نوازش کردن وبوسیدن آوینای کوچولویش بود. انگار درد های بی درمانش را تسکین می داد. روزی هم که داشت جان می داد از گوشه ی روسریش تنها پولی راکه داشت باعجله به آوینا داد که برود برای خودش بستنی بخرد. می گفت دوست ندارد پاره ی تنش جان کندنش را ببیند. از درد به خودش می پیچید. لبانش به شدت می لرزید. درد توان حرف زدن را از او گفته بود. اشک سردی دنیا را برایش تار کرده بود. دستانش آرام آرام سرد شد. داشت می مرد. هیچ چیز مثل جان دادن آدمی که کاری از دستت برای برنمی آید سخت نیست ودردناک تر اینکه بدانی تو و فقط تو مسوول این مصیبت هستی. تمام رمقش را درلبان لرزانش جمع کرد بردیده بردیده گفت: ریوار... جان تو و جان آوینا! ومرگ امانش نداد. دستش را گرفت وباخود برد!
آوینا که برگشت در دستان کوچکش بجای بستنی چند شکلات بود که هیوا خیلی دوست داشت. درحالی که به چشمان اشکبارم نگاه می کرد متعجب پرسیده بود: بابا مامان چرا خوابیده؟ براش شوکولات گرفتم از همونایی که دوست داره ها... شکلات هایی که تاابد طعمشان در مزاق کودکانه اش گس وتلخ ماند. شکولات هایی که هنوز روی تاقچه منتظرند تا...
هیوا همیشه دوست داشت درگورستان آبادی که آرامشش را گنجشک ها برهم می زدند دفن شود. اما روی برگرداندنش را به آبادی نداشتم. بی صدا درگوشه ای ازگورستان که شهرداری به آدمهای بی کس وکارو کارتن خوابها داده بود دفنش کردم. آن روز از بخت سیاه من باران می آمدحتی گورکن هم حاظر به کارکردن نبود. هیوا را درغریبانه ترین شکل ممکنش دفن کردم. آوینا درگوشه ای از گورستان متروک زیر درختی ایستاده بود وباتعجب نگاه می کرد طفل معصوم اصلا فکرش را هم نمی کردکه دراین گودال تمام دلخوشی های زندگیش راچال می کنم. فکر می کرد که هیوارا به مریض خانه برده ام تا خوب شود. هنوز آبنباتهایش را روی تاقچه نگه داشته تا هیوا برگردد.
تامدتها پدرومادرهیوا از مرگش بی خبر بودند. تااینکه یک روز که حمد الله خبرمرگش آمده بود به ما سر بزند خبرمرگش را به آبادی برد. بعداز آن از چشم همه افتادم. پدرش دستپاچه به شهر آمد. مرا که دید هاج وواج مانده بود چکار کند. درحالیکه چهارستون بدنش از خشم ونفرت می لرزید سیلی محکمی به صورتم زد. آب دهانش راروی زمین می انداخت تنها یک جمله گفت وبرای همیشه رفت: تف به روت بیاد...! بی غیرت !
آبروی نداشته ام را در بقچه ی بی کسیم پیچیدم وبعد از آن گم شدم از چشم آدم هایی که حریصانه مرا در معصومیت چشمهای نامحرمشان وقیحانه تکه تکه می کردند. در پس کوچه ای که داشت می رفت گورش را از شهر گم کند، حوالی منطقه ای که اسمش درمناطق شهرداری هم ثبت نشده است درزیر زمین نموری خودم را دفن کردم. ازسرسیاه صبح تا پاسی از شب جان می کندم. زندگی برای بعضی ها چنگ زدن به صورت خود است! زندگی برای بعضی ها اصلا آمد ندارد!
یادم نیست کی؟ چرا؟ چطور؟ اما وقتی قرار باشد اتفاقی بیفتد می افتد.
اگه اون روز وامونده ی پاییزی ، بارون نباریده بود! یا اگه باریده بود ومجبور نبودم صبح زود برم بیرون. یا اگه می رفتم واز بین دهها خیابانی که حرص بلعیدنمو داشتند از یکی دیگه می رفتم، یا حتی اگه از اون خیابون لعنتی می رفتم اما تو چاله ی وسطش سکندری نمی خوردم، یا اگه می خوردمو اون راننده ی خواب آلود سرخرش پیدا نمی شد ومن، با ابوطیارش تصادف نمی کردم! یا لااقل این قدر مرد بود که فرار نمی کرد، شاید من هنوز زنده بودم وآوینابه این زودی ها بی کس وکار نمی شد !
اما انگار همه چیز دست بدست هم داده بود تا هیچ کدوم از اون اگه ها اتفاق نیفته. من حسرت یک روز خوش رو با خودم به گور ببرم وآوینا حسرت مردن رو یک عمر به دوش بکشه !
هیچ چیز بدتر از این نیست که تنها باشی و درد دلت رو توی گوش یه ناشنوا فریاد بزنی !
چقدر سخته التماس نگاه هایی رو بکشی که از دیدن خرد شدنت لذت می برن !
چقدردلم می خواست تو... آره تو...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما... حالا من مرده ام وآوینا تنها مانده است واز دست تویی که این کلمات را با تعجب می خوانی هیچ کاری برای دخترکوچولویم برنمی آید...! آوینا کوچولو...! آوینا... !