با دمپاییهای پلاستیکیِ پارهاش سر کوچه منتظر بود. برف تا نزدیک زانوهایش بالا آمده بود. کم کم نفوذ آب را به درون جورابهای ضخیمش حس میکرد. از آمدنش ناامید شده و سخت در فکر فرو رفته بود که با صدایی آشنا به خود آمد:« الووو رضااا! کجایی! زود باش کفیها رو بده بذارم تو کفشا».
دستانش را که درون جیبهای کاپشنش فرو برد،متوجه شد کفیها را فراموش کرده. با دلهره گفت:«نیستن! نیستن کریم. الآناست که در مدرسه رو ببندن. اصلا بده همینجوری بپوشم.»
-حرفا میزنیا!همینجوری بپوشی که وسط راه از پات در بیان؟! لحظاتی در بهت و حیرت به هم خیره شدند که ناگهان کریم با خوشحالی فریاد زد:«یافتم!یافتم!» و چند برگ از دفترش پاره کرد و به صورت مچاله داخل کفشها قرار داد.