کلاس به صورت خودجوش تعطیل شده بود. همه در حیاط جمع شده بودند. از بین جمعیت علیرضا سنگی را بین تیر و کمان دستسازش گذاشت. نشانه رفت. رها کرد. شیشهی کوریدور از وسط ترک برداشت. سوت و کف بلند شد. تیر و کمان را بین شکم و شلوارش جاساز کرد. بند کفشش را محکم کرد. دورخیز کرد. نزدیک شد. چند قدم مانده به به درِ کوریدور، خود را کشوقوس داد. با جفت پا پرید. در باز شد. شیشه فروریخت.
همه با داد و فریاد به سمت دفتر مدرسه دویدند. شیشهای به دست علیرضا رفته بود. توجهی نکرد. از روی میز مدیر بالا رفت. قاب عکس را برداشت. میخ و مقداری گچِ دیوار روی زمین ریخته شد. لحظهای جلو صورتش گرفت. هرچه آب دهان داشت روی عکس خالی کرد. دندانقروچه میکرد وقتی قاب را با دو دست بالا برد و محکم به کفِ زمین دفتر کوبید. بعد از اینکه همه رویشان را برگرداندند تا شیشهریزههایِ قاب به چشمشان نرود، یکصدا فریاد زدند: «مرگ بر شاه.»