سنگینیِ کیف را روی کتفهای نحیفش حس نمیکرد. سر پایین، چشم از نوک کفشهایش، که انگشت شستش از آن بیرون زده بود، برنمیداشت.
دستهایش را باز کرده بود، بالا و پایین میشد. میلرزید. نفسش به شماره افتاد. مکث کرد. کج شد. کنترل خود را از دست داد. افتاد. بغضش درجا ترکید. پایش را با تمام توان، به لبهی جدولی که روی آن حرکت میکرد، کوبید. درحالیکه با خود میغرید به سمت خانه میدوید.
- فقط سه قدم مونده بود. تموم بودا. حیف شد. پس کِی از شر این کفشها خلاص میشم؟
به خانه که رسید، کیفش را به کناری انداخت و گفت: «مامان! من این شرط رو نمیخوام. بازی تعادل خوب نیست. برام کفش بخر.»