با تنی برهنه بر روی سکوی مَرمَر مینشیند و از سرما در خود مچاله میشود. فریاد میزند: کسی نیست؟
با چشمانی پر از اشک میگوید: 《یه عمر شُستم؛ پیر و جوون، مریض و سالم، تصادفی و سکتهای، حتی کرونایی! حالا که نوبت خودم شده هیشکی نیست. تا کی باید اینجا منتظر باشم؟!》 و فریاد میزند: 《اَه!》 یکدفعه از خواب میپرد. .
- چته؟! چرا داد میزنی؟!
- زندهام؟!
- ها! زندهای، پاشو درِ غسالخونه، اموات صف کشیدن.
- وای! کرونا! اموات کرونا رو آوردن؟
- نه بابا! کرونا که چندساله تموم شده. اموات پرایده.
#زینب_گلستانی