نوک کفشها را، جفت کرده، به پایهی بخاری نفتی علاءالدین زردرنگی تکیه داده بود. جورابها را کمی چلاند و به روی دستهی سیمی آن انداخت.
سکوت با تک، تک، تک افتادنِ قطرات آب به درون قابلمهی معدنی شکسته میشد. نشست. چمباتمه زد. دستش را به دور بخاری حلقه کرد. در حالیکه به شعله آبیرنگ بخاری خیره بود گفت: «مامان! اگه بارون تموم نشه چی میشه؟»