#بعدازظهر_یک_روز_تابستانی
#داستانک
نویسنده: زینب گلستانی
بعدازظهر یک روز تابستانی، که بوی مرداد از لابهلای تنها پنجره ی آپارتمان خود را به زور به داخل خانه می کشاند؛ من مشغول گره زدنِ، خرمن های حنایی رنگِ مادربزرگ با تار و پود هشتاد و پنج ساله عمر دیده اش، بودم که مادرم گفت: "بنویس یخچالش باید ساید بای ساید باشد! علاوه بر ماشین لباسشویی و اجاق گاز، ماشین ظرف شویی هم باید باشد. اقدس خانم تو جهیزیهی دخترش گذاشته بود. دیگه چی داشت جهیزیهی دخترش! "
خاله خانم گفت: " واه! ما چکار به اقدس خانم داریم! تازه مگر کل وام ازدواج ۱۰ میلیون نیست! این لیستی که تو می گویی ۱۰۰ میلیون هم برایش کم است! "
زنگ در خانه به صدا درامد، پدر با چهره ایی خسته و پیشانی پر از حباب!! وارد خانه شد و بی آنکه نگاهمان کند، گفت: " بسته است! می گویند محل پرداخت وام تا اطلاع ثانویه بسته است! "
مادر چنگی بر گونهاش می اندازد. خاله خانم کاغذ یادداشتش را مچاله می کند. مادربزرگ آهی میکشد و گیسوان درهم تنیدهاش بر روی دستان لرزان من، پریشان میشوند....
به قلم #زینب_گلستانی
پ.ن:
لطفا هنگام مطالعه با توجه به نرخ تورم، قیمت حبابها را بروزرسانی کنید????