دخترم کمک میکنی اینارو ببریم؟
-آخه من دیر... چشم مادرجان و صدای اعتراض مرد در هوا پیچید:«خانم گرفتی مارو! سوار نمیشی چرا دست تکون میدی»
همین که پیرزن را تا خانه همراهی کرد به سرعت به ایستگاه تاکسی برگشت تا زودتر خود را به اولین مصاحبهٔ کاریاش برساند.
هر چه ماشین به مقصد نزدیک تر میشد، ترافیک شدیدتر میگشت. ترجیح داد ادامهٔ مسیر را پیاده طی کند. چیزی نمانده بود برسد که ناگهان خشکش زد؛ایستاد،بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد، با دیدن ساختمانی که در حال سوختن بود راز تأخیر اتفاقی برایش هویدا شد.