میترسید در چشم کسی نگاه کند. پشیمان، اندوهگین و غمزده مینمود. با خود میگفت: «اصلا چرا برگشتم؟ چرا من باید زنده بمانم؟ چرا؟... .»
و زمانی این داغ بر پشت او بیش از پیش سنگینتر آمد، که دخترکانی پاهای او را در آغوش داشتند و زار میزدند: «بابامون کجاست؟ چرا تنهایی؟ چرا ذوالجناح...؟»