به چپ و راست تکان میخوردند. ناآرام بودند و هیجانزده.
- دستش را که کاسه کرد خودت را بینداز داخلش.
- فکر کنم بار قبل خیلی آب جمع نشد که سریع ریخت.
خودشان را به سطح آب رساندند.
- انگار دارد خم میشود. آمادهای؟ نزدیک شد. خیلی نزدیک است. حالا.بپر.
اما از بهت نمیتوانستند تکان بخورند. چون اینبار مَشک بود که به آب فرو میرفت. به لبهای خشکِ مَرد خیره شدند.