آخرین مهلت هم به پایان رسید. شیشه ها با لرزیدن، آمدن شان را خبر می دهند. مداد جویده شده ام را به دندان می گیرم و روی برگه اخطاریه می نویسم. آب دهانم سرازیر می شود و نوشته ها رنگ می بازند. بزاق مزاحم مهر تأییدی شد بر درماندگی ام. کاغذ را به دندان می گیرم و سینه خیز بیرون می روم. تا من را می بینند دست به کار می شوند. هیولای آهنی می غرد و دود سیاهش به آسمان می رود. چنگال بزرگش روی خانه فرود می آید. بوی خاک در هوا می پیچد. بویش دیوانه ام می کند. دوباره عهد می بندم برای خاک. در میان دود و غبار سینه خیز جلو می روم. بی توجه به داد و فریاد و هشدارها. هیولای آهنی با لذت مشغول دریدن است. پیش از این که آوار فرو بریزد به آغوش خانه ام برمی گردم.