گل سرخها تکان میخورند. هنوز میدود. موهای خرماییاش پریشان شده در هوا. آفتاب میافتد روی تل سرخش.
گل سرخها خودشان را به پیراهن سفید حریرش میرسانند و دوباره برمیگردند.
میدود و گل سرخها همانطور نگاهش میکنند. باغ به تماشای دویدنش مینشیند.
*
پکی به سیگارش میزند. جلوتر میآید.
_ ببین پسر! از وقتی بچه بودی، بهت میگفتم اینقدر عین بچه مثبتا نباش. مثله مامان و بابات باش؛ راحت. ولی تو جای اینکه دنبال خوشیهای خودت باشی پامیشی میری مسجد.
وابستگیت هم نمیدونم چرا از بچگی به باغ گل سرخ اینقدر زیاد بود. میگفتی حس خوبی بهم میده. من که حالم از باغ گل سرخ بهم میخوره.خیر سرت اسمت رو گذاشتم داریوش؛ عوضش کردی و شدی احمد. حالا هم خبرها رسیده که میخوای بری جبهه. تو زن و بچه داری پسر. من دیگه کاری باهات ندارم.
سرش را پایین می اندازد.
_بابا جان. من راه حق رو...
_بس کن. راه حق، راه حق! برو تو همون جبهه بمیر.
بلند میشود. کلاهش را روی سرش مرتب میکند. از پشت شیشه کبابی آخرین پک را به سیگارش میزند.
*
زانوهایش را بغل کرده. با دستش گل سرخی را نوازش میکند. قاصدکی میبیند. دستش را به طرف قاصدک دراز میکند. آن را میکَنَد. رو به دهانش میگیرد:
- خدایا! بابا احمد من زودی برگرده.
به قاصدک نگاه میکند و میگوید:
- برو به بابام بگو که دلم خیلی براش تنگ شده.
قطرهای روی گونهاش پایین میریزد. قاصدک را فوت میکند. پرههای قاصدک در هوا پخش میشوند.
*
_ بهم قول بده دختر خوبی باشی.
_بابا نرو...
_ زینب. عزیزکم. من همیشه به فکرتم باور کن.
زینب مینشیند گوشه ای و اشک میریزد. احمد ساکش را برمیدارد خداحافظی میکند و میرود.
*
_میخوام برم باغ گل سرخ.
_ برای چی؟
_چون اونجا بوی بابا رو میده.
اشک روی گونههایش پهن میشود. مامان نگاهم میکند. گوشه چشمش اشکی میریزد .لباس حریرش میخورد به کشو. موهای خرماییاش را شانه میزند. بابا گفته بود دوسال دیگر باید روسری بپوشد. شانه را میگذارد جلوی آینه.
***
قاصدک مینشیند روی شانه احمد. قاصدک خونی میشود.