عهد
نویسنده : فاطمه فامیل تخمه چی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
مصطفی کمد بزرگ را باز کرد، کتیبهها و پرچمها را برداشت. شمشیرهای علامت از باز شدن درِ کمد، یکی در میان قد خم کردند.
کاری به علامت نداشت، زنجیرها و طبل و سنچ را بیرون آورد.
صدای خنده فرامرز زودتر از خودش به بالای پلهها رسید. مصطفی کمد را بست، نمیخواست با فرامرز رو به رو شود.
_بَه داش مصطفای قمه زن... خوب شد دیدمت، فردا خروس خون میام پیت...
مصطفی خواست از تصمیمش بگوید، نگفت. فرامرز ادامه داد:
_ بیبین، گمون کنم اون دختر چش رنگیم فردا بیا، همون که چشتو گرفته بود، خونه اش همون دور و براس... یا میاد یا از همون بالا مالاها نیگا نیگا میکنه... خلاصه حواست باشه... دخترا عاشق مردای پرقدرتن... مخصوصا اگه واس خاطر آقا باشه.
مصطفی حرفی نزد، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کرد و رفت.
عرق کرده بود، دانههای عرق زخم کهنه سرش را میسوزاند. کسی نمیدانست همین زخم او را تا پای مرگ برده بود، کسی نمیدانست آقا جانش را خریده بود. کسی از عهدی که با خدا و امامش بسته بود خبر نداشت.
ارسال