قحطی نان، فراوانی عشق
نویسنده : فاطمه فامیل تخمه چی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
کاش چیز خوبی گیرش بیاید، مادر گفته بود عاقش میکند، نمیکرد اما، میدانست.
از مطلا، طلا ساختن مگر بد بود؟ همیشه همین را میگفت. هم میزد، مطلا را هم میزد و چیزی نمییافت.
ظلمت شب، به سوسویی روشن شد.
سکوت شب به ترمز ماشین شکست و دستی به سویش بلند شد
_آقا بفرمایید، این سهم شماست.
زبان در دهانش چوب شده بود، نمیچرخید.
_قحطی نان شده، عشق اما هنوز قحط نشده...
ارسال