دلم می خواد وقتی کلکم کنده می شه خواب باشم. اما یاد دوتا چشم خیره ای که برای همیشه خاموش شدن خواب رو از چشمام گرفته. مغزم تهی شده. تنها کاری که ازش برمیاد دستور دادن به صفراست که زردآب بالا بده تا مزه وحشت رو بچشم. یک شب شاپرکی دور لامپ می چرخید. دوتایی سرگیجه گرفتیم. بعدش نیمه جون افتاد روی زمین. بال هاشو که گرفتم همه اش پودر شد. از اون موقع بوی تجزیه شدن رو حس می کنم و لولیدن کرم ها توی دماغم. ساعت بدنم می گه باید سپیده زده باشه. با تپش های قلبم، عددها رو معکوس می شمارم. صدای اذان و بعد جیغ لولا و بوی پوتین های واکس خورده و صداهای خشک و خواب آلود می پیچه توی سلولم.