به نوبت
????..از خیابان فرعی و باریک میان خانهها به خیابان اصلی میرسد. سوز به صورتش سوزن میزند. سردش شده. شالگردنش را به دور گردن میپیچد و یقه بارانیاش را بالا میزند. به این طرف وآن طرف نگاه می کند.
یک بار دیگر تمام زیر و بم کار توی ذهنش بالا و پائین می شود
به بساط پسرک لبو فروش که می رسد لبخندی داغ وشیرین روی لبش می دود.
_هی پسر.. شیشه میشه تو بساطتت هه؟
پسرک هاج وواج نگاهش می کند.
_کری؟ یا زبون تو دهنت نیس!
_ب.... بزرگوار ب.. بخدا م.. ما.. اهل خلاف نیستیم. فقط.. لبو. بعضی وقتا هم باقالی .. می فروشیم
قهقهه می زند.
_نادون شیشه خالی.. واسه آب لبو میگم.خوشم اومد فول اطلاعاتی
پسرنفسی که توی دلش بادبادک شده پف می کند.بخار مثل پیف یک اسپری از دهانش بیرون می زند.
_ی.. یه شیشه آب معدنی خالی د... دارم خ.. خوبه؟
_خوبه پُرش کن.. بگیر بالا ببینم حسابی خونی هست یا نه!
_خ... خونی...؟
_چیه؟ گرخیدی! تو واقعا پسری بی خشتک؟
اسکناسی مچاله ای را از جیب بیرون می کشد وپرت می کند جلوی کفش گِلی پسر
شیشه را خوب برانداز می کند. سرخی توی شیشه و گرمی که حالا دویده زیر پوستش کیفش را گوک کرده.
دست می کشد به جیب پالتو، کارد عقاب نشانش زیر دستش می گوید که من هستم.
باید تندتر برود.ماشینی به سرعت از کنارش رد می شود. آب باران دیشبی از لای چرخ ماشین شتک می کند روی چکمه های ساق دارش
_ای گندت بزنن صاب قاطر.. هُشه!
_کافیه رستمی... بقیه اش را تو بخون صفایی تا زنگ نخورده
باغستانی