هفتاد وسه
زل زده بود به قنداق. تاب نیاورد؛ بلند شد و شروع کرد به دویدن و از تعزیهخانه بیرون رفت.
چند دقیقه بعد برگشت و از لابهلای جمعیت خودش را رساند کنار میدان تعزیه، یک لحظه ایستاد... خون را که روی قنداق دید، انگشتان کوچکش بیرمق شدند و لیوان از دستش افتاد.